حیف اشنا بود نشد بزنم گردنشو خورد کنم

ساخت وبلاگ

عصر سرم درد میکرد تازه خوابم برده بود که

یه بیشور دستشو گذاشته بود رو زنگو برنمیداشت

اول گفتم بیخیالش شم ولی با اون زنگ زدنش گفتم

حتماکار مهمیه 

داد زدم بابایکی اون بیصاحابو باز کنههههه...

دیدم خبری نشد پاشدم برم ببینم کیه

راستش ترسیده بودم خالم یا فرشته چیزیشون شده باشه

دختر دوست مامانم بود

سلام کرد جوابشو ندادم 

دختره ی احمق

گفت خوبین؟

بازم جواب ندادم داشتم تو دلم هرچی فش از بچگی یادگرفته

بودم میدادم بهش

گفت :خواب بودین؟!

گفتم: تا چن دیقه پیش که شما زنگو بسوزونی بله

گفت: ببخشید به خدا شرمنده باخاله جون کار داشتم 

گفتم:خانوم محترم موبایل خیلی وقته اختراع شده

گفت ببخشید توروخدا نمیخواستم بیدارتون کنم...

همچنان داش حرف میزد درو بستم

خب حالا نمیخواستی بیدارم کنی درست،نمیدونستی خوابم بازم درست

الان که میدونی خواب بودم و خوابم میاد پ خفه شو بزار برم بکپم

بضیا علاوه بر نفهم بودن احمقم هستن:|

دنیای متفاوت یه پسره ×مغرور×...
ما را در سایت دنیای متفاوت یه پسره ×مغرور× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansashamo بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 2:16