تواوج درد بخند

ساخت وبلاگ

بازشب شد...

پایین تخت روی زمین تکیه داد به راحتی...

پاهاشو جمع کرد تو بغلش..سرشوگذاشت روپاهاش...

خیره به ماگ چایی روبه روش...

حتی حال اینکه دستشو دراز کنه سیگارشو روشن کنه نداش..

نگاش افتاد به موها،بلند شد از دیوارجداش کردو دوباره نشست...

فندکشو روشن کرد...گرف پایین تر ازاون یه تیکه مو..

موی سیاه....رنگ شب...رنگ دنیاش...رنگ تموم روزای زندگیش!

میخواس اتیشش بزنه این اینه ی دق روی دیوارو!

اما یه حسی مانعش میشد...

موهارو به بینیش نزدیک....

بوی ادکلنشو میداد...

توی موهاش نفس کشید...عمیق...چن بار پشت سرهم!

باصدای ادمی که اسمشو صدا میکرد به خودش اومد...

جواب صدا رو نداد...بلند شد..

موهارو مثه یه شی گرانبها توی دستش گرفت..

اروم اویزون کرد روی دیوار سره جاش...

بغض گلوشو گرفته بود،گوشیشو برداشت 

روعکسش زوم کرد،بیشتر از ده بارصفه گوشیشو بوسید..

لباش میلرزید...

بازم مثه هرشب به خودش قول داده بود زود بخوابه...

که بهش فک نکنه...

که به عکساش نگا نکنه...

که دلش از نبودنش نگیره...

ولی بازم نشده بود..

بازم تکرارو تکرار!!!

چن ساعت دیگه صب میشه ...

ازاتاقش که رفت بیرون یه نقاب بیخیالی میزنه به صورتش:)

بازم میخنده و میخندونه:)

بازم ازاونا میشه که هرکس میبینه میگه خوش به حالش که هیچ غمی نداره:)

بازم میگه کبودی دورچشماش مال اینه که تا صب کتاب میخونده:)

ولی فقط خودش میدونه دیشب بغض داشت خفش میکرد...

وامشب....

فرداشب و شب های دیگه!

 

 

نوشته شده در سه شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 22:55 توسط ساشا|

دنیای متفاوت یه پسره ×مغرور×...
ما را در سایت دنیای متفاوت یه پسره ×مغرور× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansashamo بازدید : 74 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 10:19